واقعا آدم دیگه امنیت نداره .انقدر دزدی زیاد شده که نمیشه تو خیابون رفت .باید مراقب بود .
چند وقت پیش قلب من رو دزدیدن ،من ساده همینطور دستم گرفته بودم ،اصلا حواسم نبود.
حالا من بدو اون بدو ،اسلحه رو در آورد ،بی انصاف زد و فرار کرد .
هنوز جاش خالیه ،میگن با جراحی پلاستیک یکی دیگه برات کار میذاریم ،ولی هیچی قلب خود آدم نمیشه
میدونم یه جای تو همین شهره ،نمیتونه جای دوری رفته باشه .
پلیس مشخصاتشو از من خواست
گفتم :قد صنوبر .رنگ چشم آبی نه سبز شایدم رنگارنگ .رنگ مو ،شرابی از پشت بسته بود ولی میشد حدس زد خیلی بلند ،
نگاهش خیلی خطرناک بود ،از ترس خشکم زده بود .
از دور که میومد میدونستم کارم تموم ولی به خودم گفتم خونسرد باش ،فقط آروم ردّ شو
تا به کنارم رسید ،مثل سابقه دارا ،با یه چشم به هم زدن برداشت و رفت .
پلیس هم سریع تو بیسیم گفت ،
موقعیت ۲۱،۱۱ تکرار میشه ۲۱،۱۱ .متهم بسیار خطرناک گزارش شده با پاشنههای بلند و مسلح ،در صورت مشاهده سریعا گزارش دهید ،تکرار میکنم به هیچ وجه با متهم درگیر نشید.
فرداش رئیس پلیس به من زنگ زد که برای شناسایی باید برم به یه جای تو وسط شهر
ملت جمع شده بودن جوری که نمیشد از کنارشون ردّ شد ،با هزار بد بختی رفتم بالا ،رئیس که منو دید من رو به اتاق انتهای خونه راهنمایی کرد ،
دیدم یه نفر با پاشنههای بلند و موهای شرابی که این دفعه به همریخت بودن و تا زانوها میرسیدن روی یه صندلی پشت به من نشسته
میخواستم برم تا صورتشو اینبار با جزئیات بیشتری ببینم ولی جلو تر که رفتم دیدم ۱۰ یا نه ۲۰ تا یا بیشتر خیلی بیشتر ،قلب بود که روی دیوار آویزون شده بود
انقدر بود که مال خودم رو نمیتونستم پیدا کنم ،فکر میکردم برای من یک نشونی داره ،یک خط مورب بزرگ ،
ولی همه مثل هم بودن ،یک خط که نشانهٔ شکستگی ،
و البته دلیل اون همه جمعیت رو هم متوجه شدم ،
تو راه که برمیگشتم تا به رئیس بگم خودش بوده ،به فکرم رسید تقصیر اون چیه ؟حالا اگه اون دزده من چرا همیچیمو گذاشتم کفّ دستم ؟من چرا حواسم نبوده ؟
پرسید خودشه ؟
گفتم :یادم نبود ، خودم داده بودم بهش
برای اینکه تعریف واقعی خوشحالی را بفهمیم باید با زمان کنار بیاییم .اینکه من اکنون خوشحال هستم یا خیر همیشه بستگی به اتفاقتی دارد که در گذشته در ذهن من رقم خرده و آیندهای که هنوز باید منتظر آن بود .
ای کاش میشد گذشته را حذف کرد و یا آینده را دور نگاه داشت ،انگار هیچوقت اتفاق نخواهد افتاد .
برای داشتن یک دل خوش باید با زمان کنار آمد .باید درک کرد که گذشته ،حال و آینده در زمان تعریف شده اند و زمان چیزی نیست جز ساخته دست بشریت .
برای رسیدن به خوشبختی با خودمان کنار بیاییم .
در این گیر و داری که در ذهنم بود و قلبم سرشار از سوال و اشتیاقی که برای این دیدار لحظه را میشمرد ،به دنبال پیرمردی با رخت سپید میگشتم که مرا از سوالها خلاصی دهد .
به دنبال پریهای شهرمان خیابان را پشت سر میگذاشتم تا ایثار را از آنها یاد بگیرم.از رهگذری ،از عاقل مردی بپرسم فرق ایثار با انجام وظیفه چیست ؟
سیاهی شب مرا قدم به قدم به خانه هدایت میکرد و بستر خواب مثل مادری مرا در خود بغل کرد و گرمای آن مرا به دنیای برد که سوالها مثل لیلی به مجنون یک به یک به هم میرسیدند.
از رختخواب خود پایین آمدم .آفتاب از میان تار و پود پرده خود را به صورت من میرسانید .ذهن من در دنیای خواب و خیال فعالیت بیشتری پیدا کرده بود .
ولی سرم مقداری سنگین بود .به کنار پنجره رفتم.پرده را کنار زدم.در دلم ترسی را احساس کردم که برایم عجیب بود و عجیب تر از آن چسبی بود به شکل ضربدر که روی پنجره خاطرهی خوشی را برایم یاد آوری نمیکرد.
احساس میکردم میدانم اوضاع از چه قرار است .خیابان به شکل نه چندان عجیبی خلوت است .صدای از جلو نظام خبر دار از مدرسه دخترانهای که در نزدیکی خانهٔ ما بود به گوش میرسد و بعد از این نوای قرآن سر تا سر شهر را فرا گرفت .
همچیز خاکستری بود .خانهها ،کوهها ،گرد و خاک ،هوا ،آسمان و زمین… حتا افکار من .در خواب احساس خستگی میکردم .از این دنیا از همه و از خودم .
تنها رنگی که با محیط اطراف مقابله میکرد رنگ قرمز چشمان من بود که دلیل آن را هیچ وقت نفهمیدم .
صدای از بیرون اتاق به گوش میرسید .از نوشتن روی چسب دست برداشتم و به تنها انگیزه زندگی خودم جواب دادم .
`مامان الان میام`
مادر من زنی بود مثل همهٔ بانوان با گذشتهای پر از خاطرات خوب و شادی و جوانی .هنگامی که او از خاطرات خود تعریف میکند من هم با او به آن دوران میروم و خود را کنار فامیل میدیدم که همه کنار هم زندگی میکنند و آزادی را با خندههای خود تجربه میکردند که صدای آژیر خطر هر دفعه مرا از این خیال زیبا به بیرون میکشید .
مادر :بیا صبحانه حاضره `
یک نفس عمیق کشیدم و از عضلات پای خودم طلب کردم که یک روز دیگر هم دوام بیاورند .این درخواستی است که هر روز صبح از بدن خود دارم .`یک روز دیگر فقط یک روز دیگر ` .
مادر :دست و صورتت پسرم ،وگر نه باید تختت رو با خودت به اینور و انور ببری ` .
من :کاش میتونستم ،حالم اصلا خوب نیست `
مادر :این روزها حل یکی خوبه ؟خدا رو شکر هنوز سقفی بالا سرمون مونده ،این صبحانه هم که از صدقه سر دایی مرتضی هنوز از ما نسیه قبول میکنه ` .
من: حالا چرا اینقدر هوا سرده مگه بابا نفت نگرفته ؟ `
مادر :بله شما بشین اینجا و از این و اون ایراد بگیر .پدر جنابعالی شما که خواب بودی رفته بیرون .اقدس خانم گفت شوهرش ۳ صبح رفته تو صف هنوز نیومده .بابات که ۵ ۶ بود راه افتاد .
با دست شروع به خاراندن پشت گردن خود کردم .نمیدانستم کجای کار را اشتباه میکنم .
خوب همچیز هر روز سر جای خودش است .صبحانه ،گرما .این دنیا از من چه میخواهد ؟این روزها برنامهٔ روزانه هیچ معنی ندارد .هر روز یک اتفاق تازه .خبر بد دیروز جزو اتفاقات خوب گذشته به شمار میروند .
مادر :پسر جان اون تابلو رو صافش کن ،خدا بیامرزه پدر بزرگترو … `
بله …زمان جنگ شاه رو از نزدیک دیده و جزو قهرمانان بوده .این داستانیه که مادر هر روز هنگام جا به جا کردن تابلو برای من تعریف میکند .تنها تابلویی که هنوز روی دیوار مانده و برای صاف کردن اون میشه از خطهای سیاهی که دور قاب عکس نقش بسته کمک گرفت .
صورتم را شستم .کمی به رنگ و روی خانه اضافه شد .فرش دست بافت کاشان اصل و رنگ آمیزی خاص آن حال و هوای دلم را هر روز عوض میکند .خوش سلیقگی مادرم این روزها بیشتر و بیشتر به چشم میآید .
صدای باز شدن درب آهنی به گوش میرسد .نمیدانستم لقمه را ببلعم یا اینکه یک بار هم که شده جلوی مادر ادای بچههای زرنگ را در آورم و به کمک پدر بروم .
یک روز دیگر فقط یک روز دیگر .
(صدای پدر در رهرو میپیچد )
`پسر بیا پایین ببینم .حرامزادها .از دست این مردم به کی پناه ببریم.معلوم نیست اینها از کی تو صف وایسادن که هر وقت میری اندازهٔ یک لشگر آدم هست `
امروز روز خوبی نخواهد بود .اگر به صورت علمی هم نگاه کنیم اگر برای پدر شروع روز با افکار منفی باشد تمام روز من بیچاره هستم که مرکز دریافت نیروهای منفی قرار خواهم گرفت .
پدر :شهر رو آب ببره بچه مارو خواب میبره .سپردم آقا مجتبی ،میشناسیش که ؟`
من :بله نفتیه `
پدر :سپردم دفعهٔ بعد تو میری دنبال نفت .من دیگه نمیرم توی این صف ،خودتیو نفت و گرما .`
میدانستم روز بعدی خواهد بود .
ولی قسمت بد ماجرا جای بود که صدای جزّ و جزّ از توی بخاری بلند شد و ما باید پدر را کنترل میکردیم.
به خاطر کمبود نفت آب قاطیه آن میکردند که این هم دزدی بود هم اینکه بیچارهها چارهای نداشتند .نفت که از آسمان به زمین نمیبارد تا حتا بشود با دعا یا گریه و ناله از خدا طلب بارش کرد .باید کاری میکردند تا این همه آدم دست خالی به خانههایشان نروند .
صدای زنگ ناگهان افکار همه را به خودش جلب کرد.
من به سمت بشکههای نفت رفتم که پدر آنهارا پایین راهپله رها کرده و با دست به من اشاره کرد که همان یک حرکت پر از معنی بود و انجام ندادن آن کار را میشد در چشمهای او پیش بینی کرد .
یک روز دیگر ،فقط یک روز دیگر .
در حال بردن بشکهها به زیر زمین بودم که صدای حرکت پا را که به سرعت طول خانه را سپری میکرد متوجه شدم .در آهنی زیر زمین را بستم .همینطور که بالا میآمدم صدای رادیو گران قیمتی که از خاله قبل از رفتنش به ارث رسیده بود بلند تر میشد .
وارد خانه که شدم دیدم مادر چشمانش پر از اشک است که حرکت شانههایش تمام احتمالات دیگر را از بین برد که اتفاق بدی رخ داده است .و پدر که به طرز عجیبی اینبار به بوی پاهای من توجهی نکرد
(صدای رادیو)
`توجه فرمائید ،توجه فرمائید ،از تمام جوانان وطن و سربازان این کشور پهناور میخواهیم برای پاسداری از این خاک عزیز به میدان جنگ بشتابند `
ضربان قلبم تند و تند تر شد .میتوانستم این را در خواب هم حس کنم ،میدانستم بیدار خواهم شد ولی خشم را میتوانستم در وجودم حس کنم .ناگهان مادرم دستانم را گرفت ،
مادر :نمیزارم بری بخدا نمیزارم ،من با جون و دل بزرگت کردم حالا این جواب زحماتمه `
پدرم ساکت بود نمیدونست چه بگه .در دلش این حس را داشت که اگر من نروم پس چه کسی باید جلوی آنها به ایستد.
او ناراحت بود ،از رنگ چشمهایش میشد فهمید .هم خودم ترسیده بودم هم غیرتم نمیگذاشت اجازه بدهم کسی وارد خاک کشور من بشود .ناموس و خانواده.
در این گیر و دار که هر لحظه میخواستم از خواب بیدار شوم و این کابوس را تمام کنم صدای تلفن دوباره به صدا در آمد .مادرم گوشی را به من داد و گفت که با تو کار دارند .
مادر دوستم رضا بود که مثل ابر بهار گریه میکرد .
سلام نکرده با صدای غمناکی از من پرسید `پسر من رفت نه، بر میگرده ،به تو زنگ نزده؟
بابای رضا که انگار گوشیرو به زور از او گرفته بود با صدای لرزانی که نشان از بغض شدیدی بود گفت :`پسر من رفت ،هفتهٔ دیگه جسدش رو میارن `: .
گوشی از دستم افتاد .باران شروع به باریدن گرفت .میدانستم خبر بدی به من خواهد رسید .کابوس من تاریک و وحشت ناک تر میشد .
عصبانی بودم ،ترس کاملا جای خود را به شهامت نه چندان عاقلانهای داده بود تا یک راست به سراغ ساک دستی خودم بروم و شروع کنم به جمع کردن وسائل خودم .
ناگهان همه چیز از دور و اطراف من دور شدند .پدرم،مادرم .دیگر صدای رادیو به گوش نمیرسید ،از بوی بد اجاق نفتی هم خبری نبود .خودم بودم و ساک دستی و لباس سربازی بر تن .
فریاد میزدم میروم به خاطر وطنم ،به خاطر خانواده ،به خاطر رفیق .فریاد میزدم از همه چیز میگذارم .از آیندهام از عشقم ،از خودم .
همه چیز به سرعت در حال ردّ شدن از ذهنم بود .
به جبهه رفتم.کشته شدن هم رزمیهای خودم را دیدم.آنها فقط برای کشور خودشان میجنگیدند ،فقط برای میهن ،فقط برای ما .
ناگهان پیر مردی با ردای سپید از میان گرد و خاک به سمت من نزدیک شد .میشد چهره آش را که نشان از رضایت درونی بود از لابلای ریش بلندش تشخیص داد .
دست خود را روی شانههایم گذشت و گفت
` به صورت این سربازها نگاه کن`
ناگهان همه رو به من کردند .چهرههای غمگین و ترس الود.
پیرمرد :دلیل ناراحتی این جوانها را میدانی ؟:
من:نه پدر جان ،من حتا نمیدانم خوابم یا بیدار :.
پیرمرد :این واقعیتی است که برای این جوانها خواب ابدی را به ارمغان آورده .سوالی در ذهن خود داشتی بیان کن تا جوابش را به تو بگویم : .
من:یا واقعیت یا خواب برای گذشتگان ما این خاطره بود و به تاریخ پیوسته است .من چند وقتیست به دنبال فرشتگانی میگردم که از آنها مشتی خاک بیشتر نمانده است .سوالهای دارم که جواب آن را باید از خودشان جویا شوم .
بعد از آنها ما سالهاست که پرچم صلح را در دست گرفتیم و آنقدر تکان دادیم که بازوانمان از رمق افتاده اند و آنقدر از وطن دورم که نمیتوانم از این دور شیپور جنگ را بنوازم و نه اینکه در خانه بنشینم و ببینم کشور دیگری به راحتی پایش را وسط سفره مردم من بگذارد .
از بس جنگ را تجربه کرده ایم رمقی برای ما نمانده .جنگ با آینده ،جنگ با گذشته ،جنگ با فکرهای متفاوت ،دیگر چه جنگی؟
پیرمرد:صورت این سربازان را میبینی؟اینها ناراحت نیستند که چرا شما هم نمیجنگید ،خیر ،ناراحت هستند که چرا همچیز تغییر کرد .فکر میکردند همه چیز به نام میهن و ناموس تمام شود .قرار بود اسم آنها غیور مرد میهن باشد نه فدای دین ،افسوس میخورند که تو و امسال تو آنها را باعث همهٔ مشکلات امروز خود میدانید .
من:اگر جنگ نمیکردیم بهتر بود .شاید من الان در خانه بودم .
حال باید چه کنم ؟صلح طلب باشم یا جنگ طلب ؟طرف چه کسی را باید بگیرم؟راست یا چپ ؟کدام عقیده و مسلک ؟
پیرمرد نگاه نگرانی به من انداخت و با لحن بلند تری گفت:
شما خیلی چیز هارا از دست داده اید .پس «نزاع و جدالشان دارندگان است» چه شد ؟پس وحدت عالم انسانی کجا رفت ؟
به خدا دنیای شما کوچکتر از آن است که فکرش را میکنید .بحث جنگ که میشود حس میهن پرستی تمام وجودتان را فرا میگیرد .هدف از تولد شما ایجاد صلح و محبت بود .تمام فکرتان را خشم و ترس فرا گرفته .دیگر چه صلحی چه محبتی ؟دنیای شما مرز بندیست دنیای شما وابسته به خاک است به نژاد است ،جنگ .چرا شما انسانها همیشه باید به جان هم بیفتید ؟
ادامه داد :پریهای شهر شما ناراحتند چون به جواب رسیده اند .فهمیدند بازیچهٔ دست دیگران بودند ،فهمیدند خود را فدای زمینی کردند که به جز مشتی خاک ارزشی نداشت ،فهمیدند «همه بار یک داریم و برگ یک شاخسار» .
بهادر رضایی
فقط خوده خدا میداند که چه شد که ما تولد در زمین را به آسمان ترجیح دادیم و تصمیم به تولد دوباره گرفتیم .بگذریم.
چراغ سبز آینده چشمک میزد و ما از شکم سیر قر میزدیم و بی دلیل ناله میکردیم.
ما زندیگیرو انتخاب کرده بودیم و روح ما میدانست این فقط یک بازی و سرگرمیست.
برای چند بار اول رقابت کردن رسیدن به اهداف آیندست ولی لذت شکست دادن حریف و رسیدن به قدرت یعنی شروع بازی.
مبنای عرضه و تقاضا بر پایهٔ نظرات جنس مخالف طرح ریزی شده .کفش،لباس،کیف زنانه،جوراب مردانه،
عشق با طعم مایکرویو. ما زندگیرو انتخاب کردیم.
درس خوندن رو انتخاب کردیم که انقدر بخونیم تا آخر نفهمیم قرار بود با مدرکش پول در بیاریم یا از پرداخت وام دولت فرار کنیم.
ماشین رو انتخاب کردیم ولی خونه برای زندگی نداریم
دوربین رو انتخاب کردیم ولی کیفیت فول اچ دی چشمامون رو فراموش کردیم.
پروفایل رو آپدیت کنیم اگه کسی جای اهمیت بده.
فیسبوک رو انتخاب کن ،اینستاگرام و به همه بگو من این عکس رو در تنهای گرفتم.
سیگار رو انتخاب کن که از مردن لذت ببری.
سفر رو انتخاب کن و از در آمد پاین زندگی گله کن.
به یه سری آدم بدبخت نگاه کن و بگو زندگی من از اونها بهتره.
بگو عشق هیچی نیست به غیر از فعل و انفعالات شیمیایی در بدن.
بگو این دنیا و این زیباییها از باد فتخ یک مولکول ناشناخته به وجود آماده.
داد بزن جنبش سبز ،مرگ بر روسری ،بنفش زرد ،آبی ولی یادت میره خودت تو زندان ذهنت اسیری.
انتخاب کن که از اشتباهاتت درس نگیری و به دورشدن آدمها از خودت عادت کنی.
شکست رو انتخاب کن که رفتن عشق از زندگیت رو داری حس میکنی و به این فکر میکنی کسانی که دوستشون داری ممکن از دستشون بدی. عادت کن.
زندگیرو انتخاب کن
فروغ نوشتههایت را خواندم ،
شنیدهام مسیح گناه بندههایش را بخشید ولی تو گناه عالم را به دوش میکشیدی.
تو عشقت را با اسمانیها در میان گذاشتی ولی زمینیها به بالهای تو حسادت کردند.
بارها بین این جمع زمینی ظرف او را بشکستی ،اما میل او با تو نبود .
بارها غرورت را شکاندی و من هربار از خود سوال میکردم ؛مگر از او چه دیدیده بودی؟؛
غیر از چند خط کلمات مرده و سیاه ،مگر از او چه دیده بودی ؟
یک شب لعنتی روزگارت را سیاه کرد
شعرهایت با تمام زیبایهایش طعم تلخی به خود گرفت.
عشق تو عشق افسانهای بود .
دوستت دارم را بارها و بارها نوشتی ،التماس میکردی که برگرد ،بی تو نمیتوانم ،برگرد
عشقی که کهنه شود افسرده میشود .حتا شهرت هم نتوانست درد تو را التیام دهد.
افسانهٔ تو را در بوق و کرنا کردند به تو انگ ابتذال زدند ،خانواد ات ترکت کردند
نوشتی مرا با خود ببر ،به بیابان به دشت یا صحرا من تحمل این مردم را ندارم
ولی مجنون داستان تو قدرت پرواز نداشت و تو را به قفس خود برد .
فروغ تو صدها سال زود به دنیا آماده بودی ،راستش را بگویم اگر امروز من جای مجنون تو بودم
نمیدانم چه میشد ،از تو چه میخواستم ؟
تو جوان بودی و به دنبال یک پر کاه محبت و عشقی که در اتاق خواب خلاصه میشد .
خودت میدانی که گونه کردی ،در شعرهای تو حرارت نگاه تو با آتش جهنم پیوند خورده بود
و البته تشخص این دو با هم کار دشواری است.
عشق تو متفاوت بود ،
میتوانستی مثل بقیه در همان شکست عشقی اول از تمام مردها متنفر شوی
ولی مسئولیت همه چیز را خودت به عهده گرفتی
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
قبلان شنیده بودم اگر کسی بتونه شبها به راحتی به خوابه ،یعنی از نظر فکری مشکلی نداره و تنش سالمه .من هم شبها به راحتی میخوابم ،فقط یک فرقی اینجا وجود داره که من از ترس افکار منفی خودم رو به خواب میزنم.
سربازانی را میبینم که در بازی سردم داران به باد کتک گرفته میشوند .سربازی که با سازو دهل او را راهی خدمت به اصطلاح مقدس میکنند که برای خودش مردی شود ،ولی نمیداند که دیگر روح او از بدن جدا خواهد شد و تنها جسم او است که زیر بار مشت کبود میشود و درد را نه این بار از دشمن بلکه از خودی تجربه میکند .البته اگر حسی مانده باشد .
مردمی را میبینم که مرگ یا زندگی برایشان اهمیتی ندارد .آتشی در وجودشان شعله ور گشته که فقط با کشتن و زیر گرفتن انسانهای بیگناه خاموش میشود .
شاید از خودمان بپرسیم چرا اینگونه شد ؟چرا ترس حکمفرما شد ؟ چرا نژاد پرستی هر روز مفهوم تازه تری پیدا میکند ؟مگر به دنبال دهکدهٔ جهانی نبودیم ؟
چرا کلمهٔ صلح همیشه با آهی همراه با حسرت و آینده دور همراه است ؟
آیا این سیاست است که حتا به مردم خودش هم رحم نمیکند ؟
آیا این دین است که آتش را شعله ور کرده ؟
و آیا این تفکر ما انسانهاست که در پس سختیهای زندگی کوتاهتر و کوتاه تر میشود ؟
و ایکاش همه اینها کابوسی بیش نبود.
همیشه یادمان باشد میان انسان و حیوان تفاوتی است .
حدیث پریشانی ات را شنیده ام
سال هاست که غمت را با باری بر دوش کشیده ام
آن روز که قطار ما سرنوشت را با خود میبرد
دعای خیر تو بود که دلم را آرام میکرد
امشب تیر هفتصد سرباز است که به خط، قلب مرا نشان گرفته اند
مرا میان آتش و دود در آغوش گرفتی و میدانستی
هزاران سوار بر اسب ،رفتن مرا جشن گرفته اند
خط قرمز تردید فاصلهٔ ترس و امید را مجزا میکرد
چشمان خیریهٔ تو ، جاذبه را برای من تعریف میکرد
گفتی خاطرات گذشته را مرور کن
از لابهلای آن ،گلبرگ عشق مرا برون کن
گلبرگی که سالها میان اشک نوشته خاطرات تو گم شد
صفحاتی که از تیره ورزی این روزگار تیره و تار شد
گفتم در این دنیا عشق و نفرت با جدایی هم پیمان شده اند
لیلی و مجنون سالهاست با طناب جنون بر دار شده اند
اینجا دگر با نفرت، آسمان را انکار نمیکنند
عشق را هر آینه بر دار نمیکنند
اینجا لمس دو نگاه پرّ پرّ نمیشود
پرندگان آزاد «جلد»نمیشوند
اینجا اگر یک قطره خون به نا حق ریخت
چشمها به روی او بسته نمیشود
بهادر رضائی
لذتی که در زیرآب زدن است در کرهٔ محلی با نان داغ نیست .ذهنی که تا به آن لحظه انقدر به یک نکته متمرکز نبوده است ،برقی که به نشانه رضایت درونی ،گوشه چشمان نور افشانی میکند ،و آیندهٔ تاریک پیش رو را روشن و روشن تر میکند .حماقتی همراه با ترس که کلمات آن هارا با جرأتی وصف نا پذیر به سوی اطراف پراکنده میکند .»چاخان» یکی از مهمترین ابزاری است که در «زیر آب زدن» به کار میرود ،هدف مشخص ،مقصد معلوم ،شخص مورد نظر هم که در جمع قطعا غایب است ،پس من میمانم و قلبی آکنده از کینه و ریا و زبانی چرب و شانههای که از ظلم وارد شده توان ایستادن ندارند
بهادر رضائی
من دیگر نمیدانم از آزادی چه میخواهم .روزگاری خودم را در قفس میدیدم. امروز با تعریفی که من از آزادی داشتم از قفس بیرون آمدم. تا آنجا که من میدانستم آزادی داشتن خانه بود برای خود.شب تا دیر وقت بیرون ماندن بود و ترجیحا هر کاری که خودت میخواستی انجام بدهی ولی اکنون تعریف آزادی برای من تغییر کرده است . کلمهٔ آزادی بسیار گول زننده است. مثل آب میماند در بیابان سوزان ..فکر میکنی آب به اندازهٔ کافی داری ،تشنه ات میشود ،آب را مینوشی ولی ولی به خاطر تابش آفتاب باز هم تشنه ات میشود و زمانی که ذخیرهای نداری و باید سایهای پیدا کنی و به امید زمانی باشی که کسی برایت آب بیاورد ،و آب همان اطلاعات ماست از دنیای پیرامون ما .برای آزادی نه باید قدرت را انکار کرد نه شخصیت دیگری را کوچک کرد نه باید برای آن خون ریخت .بلکه باید بدانیم از آزادی چه میخواهیم؟ من به نفس کلمهٔ آزادی اعتقاد دارم ولی انکار خداوند برای آرامش درون ،زیر پا گذاشتن شخصیت مردان برای تثبیت آزادی زنان و انقلاب و خونریزی برای باز گرداندن استقلال به جامعه دلیلی به غیر از تشنگی در بیابان را ندارد و در آخر باید بنشیند تا چشمهای بجوشد