من یک انسان را کشتم ،براحتی و با دستهای به جوهر آلوده شده و چشمانی قرمز که قطرات اشک نه از ترس بلکه شوقی زائد الوصف است .
من به او جان دادم .من خالق داستان زندگی او بودم .من جان او را پس گرفتم زیرا به او بدهکار بودم .به او بدهکار بودم به خاطر لحظاتی که دستهای خود را بالا میبرد و از من تشکر میکرد .
به خاطر زمین سفتی که زیر او پهن کردم و سقفی سرد و سیمانی که همیشه شکر گذار آن بود .با تکه ذغالی گرم بود و با نسیم خنکی دو دست خود را بلند میکرد ،سرش را عقب میبرد و با تمام وجود نفس میکشید …
من به او حسادت میکردم ،آری …
او تکهٔ گمشدهٔ آرزوهای من بود که آنها را آرام آرام کنار هم گذاشتم .حروفها ،،جمله ها…و صفحاتی که پشت هم ورق میخورند .
به او حسادت میکنم زیرا او یک اسطوره نبود نه یک قهرمان نه حتا یک هیولا که درس عبرت آموزی شود برای آینده یا دل خشکنکی برای دیگران که همیشه به دنبال شخصیتهای خوب و بد میگردند .
هنگام مرگش نه برگی از درخت حیات او افتاد نه آسمان سیاه و تاریک شد ،
او فقط یک انسان بود ،کمبودی که من همیشه احساس میکردم .انسانیت .من او را به انتهای داستان فرا خواندم چون میدانستم در این دنیا جایی برای او نیست .او زجر خواهد کشید و دعاهای سحر گاهی او وجدان مرا آزار خواهد داد
ساعت ۶ صبح است ،جسم او روی تخت خوابیده ولی روح او به جوهر خود کار من بستگی دارد .
من یک انسان را کشتم .جوهر خودکار من به اتمام رسید.
بهادر رضائی