روزت یا شبت یا بهتر بگویم چرخشت بخیر زمین .»من فلسطینم یا اسرائیل «.
این روزها نوبت به من رسیده است .کشت میکنم در شالیزار ،میجنگم به نام خدا ،میگریم با چشمانی پر از گردو غبار .
این روزها نام من شده جبر زمانه .پس من چه بگویم که زمانی من خود تو بودم .من هم زمین بودم .
من به کجا پناه ببرم که دور من حصار کشیدند و از کّل دنیا اشکهای برای من مانده که گوشه گوشهٔ این مرز ریخته میشود .
میگویند بخاطر من چه خونها که نمیریزند ،چه جوانهای که فدای من میشوند و چه زنها و کودکانی که به نام من در دل تو آرام میگیرند.
بگذار فریاد بر آرم با صدای پرندهای که صلح را فریاد میزند ،
بگذار سخن بگویم با اشکهای کودکی شیرخوار که درد دل من را فریاد میکند .
بگذار بگویم با کودکان تا به دندان مسلح که آینده را در خط مقدّم شلیک میکنند …فدا میکنند.
با تمام دخترانی که از من میخواهند آن هارا در آغوش بگیرم ،و من آرامش را به آنها هدیه کنم .
بگذار بگویم با زندانهای که برایشان فرقی نمیکند دوست یا دشمن و خطهای روی دیوار که «آزادی» را حساب میکنند
من هم یک زمینم و به هیچ کجا تعلقی ندارم .